جسم سیاهرنگ توی دستم رو محکمتر فشار دادم. بدون نگاه کردن هم میتونستم متوجه سفید شدن بندبند انگشتهام بشم. حلقهی نقرهای رنگم رو هنوز توی مشت دیگهام نگه داشته بودم… پاهام از استرس میلرزیدند. دلم میخواست منصرف بشم. برگردم و نیم نگاه کوتاهی به پشت سرم بندازم. اما نشد… قدم از قدم برداشتم… بیجون… آهسته. با هر قدم راهم دور و دورتر، دلم تنگ و تنگتر و بغضم بزرگ و بزرگتر میشد. میرفتم… فقط نمیدونم به سمت چی میرفتم. نمیدونستم ته این راه به دوزخ میرسم یا اینکه فردوس منتظر منه…
کتاب غروب جاویدان