«صدای فریادهای بیصدایی در جهان پر شده و گوش شنوایی برای شنیدنش نیست، چه فایده دارد این نالههای بیمستمع؟ شاید روزی برسد که زمین خالی از انسان شود مگر چه فرقیست میان انسان بدون قلب و حیوانات!»
دست از تایپ متن برداشت داشت چه مینوشت؟ از موضوع اصلی منحرف شده بود. کمی عقب رفت و عینکش را جابهجا کرد. مکث او تعجب هنگامه را برمیانگیخت و همین باعث شد که لب به سخن بگشاید:
باز که سگرمههات تو همه، چرا نمینویسی؟
اخمی که میان پیشانیاش جا خوش کرده بود پرنگتر شد و با اندکی تامل گفت: نمیدونم هنگامه حتی از نوشتنشم چندشم میشه و حالم بهم میخوره.
هنگامه همانطور که کاغذها را مرتب میکرد و در قفسهها جا میداد لبخند مطمئنی زد و گفت: مقالههای تو همیشه بهترینه؛ مطمئن باش اینبار هم بهترینی نکه چند سال معتاد بودی خوب میتونی درباره قاچاقچیها بنویسی.
نگاه تندی به دوستش انداخت و همانطور با جدیت به نوشتهها خیره شد. حتی از تصور آن موضوعی که ذهنش را مشوش ساخته بود، حالش بهم میخورد. لپتاپش را بست و کلافه کنار پنجره رفت. دفتر خبرنگاری آنها در طبقه بیستم ساختمان بلندی در شهر تهران بود. از آنجا منظره شهر زیر غبار فرو رفته دیده میشد. لبهایش را تر کرد: هنگامه!
هنگامه که شدیدا در گیرودار کارها غرق شده بود کلافه گفت: هوم…
موهایش را که لجوجانه از روسری خارج میشد با حرکت دست زیر روسری جا داد و گفت: چرا زمین رو باید غبار بدی بپوشونه؟!
کتاب مهره سوخته