هفت ماه و یک شب است که پدرم را از دست داده ام. نمی گویم هفت ماه و یک روز، چون درست از همان وقتی که رفته، هیچ روزی را به یاد نمی آورم. همه روزهایم مثل شب، تاریک و سوت وکور شده است؛ چون بابا موقع رفتن از خانه، چراغ ها را و موقع رد شدن از آسمان، خورشید را هم خاموش کرد! درست از صبح همان روز تاریکی که با صدای فریادهای مامان که بابا را صدا می زد از خواب پریدم. ترسیدم.
من از صدای فریادهای مامان نترسیدم؛ از صدای سکوت بابا ترسیدم. ای کاش من هم مثل بابا خواب می ماندم؛ آن هم برای همیشه....
با وحشت به اتاق خوابشان رفتم. مامان هم مثل من نگاهش سرشار از ترس بود و دیگر صدایش نمی زد. شاید منتظر بود که من صدایش کنم. با زانوهای لرزانم خودم را به او رساندم و کنارش نشستم. مامان هرچقدر با صدای بلند بابا را صدا زد، من با صدایی که از ته چاه درمی آمد و با بغضی عجیب عجین شده بود، صدایش کردم. نه صدای بلند مامان را شنید و نه صدای آهسته من را؛ وگرنه حتمأ جواب می داد.
اول دستش و بعد صورتش را نوازش کردم. چرا این قدر سرد بود؟ پتو را رویش کشیدم و بغلش کردم تا گرم شود... اما نشد؛ مثل من! من هم از همان موقع تا حالا سردم است و گرمم نشده و از همان موقع، من هم همراه بابا مردم