می دانست خدا هر روز عصر دنیای کهنه را از هم می درد و هنگام بالا آمدن خورشید دنیایی نو می سازد. دیدن این که دنیا با خورشید شکل می گیرد و از غبار خاکستری سازنده اش پدیدار می شود، شگفت انگیز بود. از چیزها و آدم های آشنا زده شده بود. پس روی در خم شد و به بالای جاده، به دوردست ها نگریست. اکنون می دانست که ازدواج عشق نمی آفریند. نخستین رویای جینی مرده بود، پس زن شده بود.