بین پرتوهای آفتابی که از درگاهی به درون تابیده منتظر نشسته ام، جز کفش و شورتی که از پنج شنبه تا حالا پایم است چیزی تنم نیست. انگار اولین نفری که تا الان گیر انداخته اند منم. سوء تفاهم نشود ها، تو دردسر نیفتاده ام. ماجرای سه شنبه هیچ دخلی به من نداشت. با این حال، خوش نداری امروز این جا باشی. یاد کلارنس نامی می افتی، همان کاکاسیاه پیر که زمستان پارسال رسانه ها تو بوق کردنش. یارو خل مشنگه را می گویم که تو همین هال چوبی، درست جلو دوربین چرت می زد. اخبار می گفتند همین نشان می دهد که هیچ اهمیتی به نتیجه ی جنایت هاش نمی دهد. منظورشان از نتیجه گمانم زخم های تبر بود. زلف های کلارنس نمی دانم چی چی بیچاره را عین حیوان از ته تراشیدند و از آن بلوز شلوارهایی که تن دیوانه ها می کنند تنش کردند و عینک به چشمش زدند، از آن عینک های ته استکانی که آدم های هاف هافو می زنند. تو دادگاه یک قفس برایش درست کردند. پشت بندش هم محکومش کردند به مرگ.
پسر، تو واقعا قایق را از دست دادی. ساده می گویم که متوجه شوی، بنابراین حتی توی لعنتی هم بتوانی درک کنی. پاپا ما را بزرگ کرد تا اینکه بتوانیم شلوار بلند بپوشیم. سپس نام خود را روی قبض ها ثبت کرد، سپس کلیدهای ماشین را روی میز گذاشت و به شهر لعنتی رفت.