چیزی که پدر و مادرم اصلا تحملش را نداشتند، هیچ وقت نمی توانستند قبول کنند و حتی درکش هم نمی کردند، این بود که من از امیدواری و روحیه ی عالی چیزی کم بیارم. محال بود چنان اجازه ای به من بدهند. من یکی حق شکوه و آه و ناله نداشتم، هرگز! زار زدن و الم شنگه به پا کردن حق انحصاری پدر و مادرم بود. بچه ها چیزی نبودند جز یک دسته لات وحشی نمک نشناس تن لش ولنگار! همین که لب باز می کردم که از چیزی اظهار ناراحتی کنم، هر دوشان خون به چهره می آوردند. یعنی که داشتم کفر می گفتم! به خدا و پیغمبر ناسزا می گفتم! به همه ی مقدسات اهانت می کردم!
هزار داستان سر هم کرد اول برای اینکه من خوشم بیاید و بعد برای اینکه اذیتم کند. نقطه ضعف من این است که به قصه های خوب، خوب گوش می دهم. او هم سوءاستفاده می کرد، همین. آخر کاری برای قطع رابطه مان کارمان به خشونت کشید.
همه ی ارگ های دنیا منم. همه چیز از من است، گوشت و روح و نفس... فکرها توی کله ام سکندری می رود و کله پا می شود. با آن ها خوب تا نمی کنم. کارم ساختن اوپرای سیل و توفان است... بیست و دو سال است که هر شب می خواهد کلکم را بکند... درست سر ساعت دوازده... اما من هم می دانم چطور از خودم دفاع کنم.