درست روز اول عقرب بود. که آمدند برای سوار کردن موتور آسیاب. همان روزی که بی بی، همه ی مردهای کاری ده را به ناهار دعوت کرده بود و قرار بود برای دیم کاری پشک بیندازد. جمعه ای بود و فردایش به ساعتی که میرزا عمو دیده بود، روز ولادت حضرت هابیل بود. و میدانچه ی آبادی را آذین بسته بودند و دورتادورش تخت گذاشته و فرش کرده. و یک دسته ی زرنا دف از دم صبح، توی کوچه ها بکوب بکوب داشت و بچه ها لب جوی ده گردوبازی می کردند و زندها دم درها و لب بام ها به تماشا نشسته و سه تا ژاندارم، تفنگ هاشان را وارونه به کول لای جماعت می پلکیدند.
هنوز یک ساعتی به ظهر داشتیم که دو تا سواری از پیش، و کامیون عین الله، از پس، چرخ هاشان را عین مهرها پلاستیکی به خون گاو قربانی شده ی اربابی رنگ زدند، و هر کدام ده دوازده تایی انگ خونین، که از یکی به دیگری کم رنگ تر می شد، بر زمین میدانگاهی نهادند، تا برسند پای عمارت آسیاب.