دوجنسه ی شکست خورده ای که تنها به خودش اعتماد داشت این اتاق رو واقعیتی شلوغ و پرازدحام می بینه و برای اینکه هیچ وقت از این کابوس بیدارش نکنن التماس میکنه.
و آنها همگی آنجا بودند تا آخرینشان و همگی نام مرا می دانستند آن گاه که همچون سوسکی میگریختم از پس صندلی هایشان.
به یاد آر نور را و باور دار نور را روشنایی ای آنی پیش از شبی ابدی
نگذار که فراموش کنم
خسته ام و ناراضی از همه چیز به عنوان یک انسان شکست خورده ای تمام عیارم گناهکارم، دارم تقاص پس میدم دوست دارم خودم رو بکشم پیش از این می تونستم گریه کنم، اما الآن کارم دیگه از اشک گذشته علاقه ام رو به آدم های دیگه از دست داده ام نمیتونم تصمیم بگیرم نمی تونم بخورم نمی تونم بخوابم نمی تونم فکر کنم نمی تونم غلبه کنم بر تنهایی ام، بر ترسم ، بر نفرتم چاق شده م نمی تونم بنویسم نمی تونم عاشق بشم برادرم داره میمیره، عاشقم داره می میره، منم که دارم هردوشون رومیکشم .سرریز میشم از مرگ خودم از داروهایی که می خورم می ترسم...
دوست ندارم بمیرم این قدر از حقیقت میرا بودنم در عذابم که تصمیم دارم خودکشی کنم نمی خوام زندگی کنم
من به عاشق خوابیده ام حسادت می کنم و روی این بیهوشی به اجبار داروش رو میپوشونم
وقتی هم اون از خواب بیدار بشه، به بی خوابی شبانه ی خیالاتم و به حرف زدن به لطف داروها بدون لکنتم حسادت میکنه من امسال از خودم به قصد مرگ استعفا میدم.