ادبیاتی که واقعیت را در خدمت تخیل قرار می دهد، این امکان را ایجاد می کند که انسان از واقعیت انتقام بگیرد.
در یکی از بعد از ظهرهای ژانویه در خانه ی سارتر تنها بودم که تلفن زنگ زد. لانزمن به من خبر داد که کامو بر اثر تصادف اتومبیل کشته شده است. او به همراه دوستی از جنوب بر می گشته که به درخت چناری خورده و در دم جان سپرده است. گوشی را گذاشتم. راه گلویم بند آمده بود، لب هایم می لرزید. به خود گفتم گریه نخواهم کرد، او دیگر برایم چیزی نبود.
آن شب برنامه ام این بود که به تماشای «همشهری کین» بروم. پیش از وقت به سینما رسیدم و در کافه ی مجاور در خیابان اپرا نشستم. مردم بی اعتنا به عنوان درشت صفحه ی اول و عکسی که کورم می کرد، روزنامه می خواندند. به زنی می اندیشیدم که کامو را دوست داشت و به عذابی ناشی از دیدار این چهره ی همگانی نقش بسته در هر گوشه ی خیابان. چهره ای که به نظر می رسید همان قدر به همه تعلق دارد که به این زن. ولی دیگر دهانی ندارد که عکس این مطلب را به او بگوید.