صدای استاد از داخل اطاق بلند و از حیاط گذشت که با صدای کشیده می گفت: «آقای... بفرمایید تو... کلبه ی... در...ویشی... که صاحب و دربون... نداره.» «به به! سلام آقای من! گل آوردی؛ لطف کردی؛ بیا جانم! بیا بنشین پهلوی من و از آن بهاریه های عالی که همراه داری برای ما بخوان، بخوان تا روحمان تازه شود. ما که فقط به عشق شما جوان ها زنده ایم...» «اختیار دارید حضرت آقای استاد، بنده د... د... ر مقابل شما؟! اختیار دارید.» «نه. نمیشه. به جان خودم نمیشه حتما باید بخونی وگرنه روحم کسل می شه.» «حضرت استاد اطلاع دارند که بنده شعر نمی سازم. آن هم در حضور شما؟»
علیک سلام ننه جون - عیدت مبارک - صد سال به این سال ها. زیر سایه ی امان زمون، کربلای معلا، نجف اشرف. ننه جون مگه عیدی بشه و سالی بیاد و بره که این ورا پیدات بشه! چرا سری به این ننه جونت نمی زنی؟ ای بی غیرت، من که با شماها این قدر محبت دارم چرا شما پوس کلفتا به من محلی نمی ذارین؟ ننه جون خیلی خوش اومدی. چی بگم؟ من که بلد نیستم به شما فکلیا بگم: تربیک - چه می دونم - تبریک عرض می کنم. ما قدیمیا دیگه کجا این حرف ها رو بلد می شیم؟