بعد از افتادن از طبقه دوم... او توانسته بود جان سالم به در ببرد. اما این به چه معنا بود، یعنی آکازاوا... مرده بود؟ یا او کارش را تمام کرده بود؟
یک پایش را روی زمین می کشید و شانه مخالفش افتاده بود و تصویر وحشتناکی از او ساخته بود...
داشت با تمام توان به سمت من می آمد. از میان دودی که بلند بود و شعله های سرخی که مجتمع را در بر گرفته بود، راه رفتن و حرکتش بیشتر شبیه مرده های از گور برخاسته بود.
داشت مستقیم به سمتم می آمد. چندمتری بیشتر بین مان فاصله نبود. واقعا چاقویی در دست راستش داشت. در کثافتی که صورتش را پوشانده بود دو چشمش برق می زد. لحظه ای بعد، مو به تنم سیخ شد و بدنم از ترس عرق کرد.
بارها و بارها موقع خواندن کتاب ها این صحنه ها را تصور کرده بودم حتی در فیلم ها دیده بودم شان... اما هیچ وقت این قدر واقعی نبودند. نه حتی برای یک بار هم که شده. حداقل این شکلی نبودند...
... چشمان دیوانه. چشمان کسی که کاملا عقل و هوشش را از دست داده است.
با چشمان آقای کوبودرا که سر کلاس گردن خودش را بریده بود فرق داشت. چشمان آقای کوبودرا خالی بودند. حداقلش این بود که این قدر ترسناک و تهدیدآمیز نبودند.
اما این چشم ها...
خیره من را نگاه می کردند.