توماس برنهارد داستاننویس، نمایشنامهنویس و شاعر اتریشی در نهم فوریه 1931 در هیرلن هلند به دنیا آمد و در دوازدهم فوریه 1989 در گموندن اتریش از دنیا رفت.
رمانی پیچیده و مغشوش کننده درباره ی نبوغ و وسواس که فرایند تفکر یک ذهن کنترلگر را بازتاب می دهد.
برنهارد همچون یک هیولای مقدس می نویسد...او یک مجری ادبی قابل توجه است: مردی که تا حدی پیش می رود که حس های ما از احتمالات انسانی را هر چند مخرب، احیا می کند.
برای کسانی که به داستان های مدرن علاقه دارند بسیار توصیه می شود.
باهوش ، دشوار و مصر: آواز قویی شایسته از وارث کافکا و بکت.
ما درست بیست وهشت سال قبل در لئوپولدسکرون زندگی کرده و نزد هوروویتس درس گرفته بودیم و (البته آن طور که درمورد من و ورتهایمر صدق می کند و البته طبعا نه درمورد گلن گولد) طی یک تابستان کاملا بارانی از هوروویتس خیلی بیشتر آموختیم تا از آن موسسهٔ موسیقی موتسارت و آن دانشکدهٔ شهر وین که هشت سال به آنجا رفته بودیم. هوروویتس در کارش به قدری خوب بود که دیگر بقیهٔ اساتید در نظر ما بی ارزش و بی اهمیت شده بودند. ولی وجود این آموزگاران ترسناک برای درک و فهم ارزش هوروویتس ضروری بود. دوماه و نیم یک روند می بارید و ما خودمان را در اتاق هایمان در لئوپولدسکرون حبس کرده بودیم و شب و روز کار می کردیم، بی خوابی (درمورد گلن گولد!) دیگر جزئی از آن وضعیت خطیر و مهم ما شده بود، شب ها آنچه را که هوروویتس در طول روز به ما آموخته بود، باهم تمرین می کردیم. تقریبا چیزی نمی خوردیم و دیگر آن کمردردهای مداومی را که در مواقع عادی حین شرکت در کلاس های دیگر اساتید دچارش می شدیم، نداشتیم. نزد هوروویتس دیگر به هیچ وجه از این کمردردها خبری نبود؛ چون با چنان حدت و شدتی درس می خواندیم که اصلا مجالی برای بروز پیدا نمی کردند. وقتی که دیگر درسمان نزد هوروویتس تمام شده بود و آشکارا معلوم بود که گلن از خود هوروویتس هم نوازندهٔ پیانوی بهتری شده، ناگهان احساس کردم که گلن بهتر از هوروویتس می نوازد، و از آن لحظه به بعد گلن در نظر من مهم ترین نابغهٔ نوازندگی پیانوی سرتاسر دنیا به حساب می آمد، با آنکه از آن دم به بعد، پیانو نواختن نوازندگان بسیاری را شنیدم، ولی دیگر هیچ کدامشان مانند گلن نبود، حتی روبینشتاین۱۶ هم که همیشه عاشقش بودم، بهتر از او نمی نواخت. من و ورتهایمر به یک اندازه خوب بودیم، ورتهایمر هم همیشه می گفت گلن بهترین است، آن موقع که هنوز خیلی خطر نمی کردیم بگوییم؛ او بهترین هنرمند قرن ماست. وقتی گلن به کانادا برگشت، ما دیگر واقعا آن دوست کانادایی مان را از دست دادیم، اصلا فکر نمی کردیم امکانش باشد که یک بار دیگر هم بتوانیم او را ببینیم، او چنان واله و شیدای هنرش شده بود که دیگر باید می پذیرفتیم از این وضعیت خارج نمی شود و کمی بعد می میرد، ولی گلن دو سال پس از دورهٔ آموزشمان نزد هوروویتس، در جشنواره های زالتسبورگ واریاسیون های گلدبرگ را نواخت که دو سال پیش با ما در موسسهٔ موتسارت شب و روز تمرین و مدام روی آن ها کار و مطالعه کرده بود. روزنامه ها پس از اجرای او نوشتند که هیچ پیانیستی تابه حال این قطعات را تا به این حد هنرمندانه ننواخته است. جراید پس از اجرا در زالتسبورگ، همان چیزی را نوشتند که ما از دو سال قبل به آن واقف بودیم و خوب می دانستیم.
«پست مدرنیسم» به بخشی مهم از زندگی و سرگرمی های ما تبدیل شده است. اما «پست مدرنیسم» چه ویژگی هایی دارد؟