سال 1917 بود و یکی از آن تابستان های نفرت انگیز داشت بساطش را در مرز «جورجیا» و «آلاباما» جمع می کرد. «پرل جوئت» پیش از طلوع آفتاب پسرانش را با صدایی نخراشیده که بیشتر به صدای حیوان می مانست تا انسان، بیدار کرد.
هر سه پسر، بی صدا از جایشان برخاستند و مشغول پوشیدن لباس های کثیفشان شدند که هنوز از عرق کار دیروز، نمناک بود. یک موش ژولیده و زخم و زیلی به سرعت از لوله ی بخاری بالا رفت و کمی خاک و شن ریخت توی میله های سرد بخاری.
مهتاب از شکاف های در و دیوارهای چوبی افتاده بود روی زمین خاکی و قرمز خانه. سقف خانه آنقدر کوتاه بود که نزدیک بود سر جوان ها بخورد به سقف.