این منم که نازا هستم، نه «گراهام». آیا او هم باید برای نازایی من تنبیه شود؟ می گوید بچه به اندازه ی من برایش مهم نیست، ولی می دانم این را برای ناراحت نکردن من می گوید. و چون هنوز امیدوار است. ولی ده یا بیست سال دیگر از من متنفر خواهد شد. آدم است دیگر.
وقتی این افکار به سراغم می آیند، حس می کنم خودخواهم. هر بار من و «گراهام» برای بچه دار شدن تلاش می کنیم، حس می کنم خودخواهم، چون به امیدی چنگ انداخته ام که وجود ندارد و او را در ازدواجی دنبال خود می کشانم که در نهایت برای هر دویمان کسل کننده خواهد شد.
داخل کیفم را برای یافتن کلید جست و جو کردم. زمانی که قصد باز کردن در را داشتم، دستش را بر روی در گذاشت و گفت: «می خوای بری داخل؟!» ابتدا به او و سپس به در آپارتمان اتان نگاه کردم. چرا این پرسش را مطرح کرد؟ از این که در راهرو تنها بودم و یک مرد جوان سر راهم قرار داشت، ترسیدم! ضربان قلبم افزایش یافت. شاید منتظر بود در آپارتمان را باز کنم و او به من حمله کند.