داستان سرایی هم نوعی آفرینش است. راهی است برای آن که ما کلاغ ها به آنچه هستیم شکل بدهیم. تاریخ ماست، راهنمای ماست، وجدان جمعی ماست، انعکاس پرواز ماست، بر فراز آبگیر ابدیت. تنه سر به فلک کشیده ای است که درازای شجره مان را بالا می رود، تا انتهای هر آنچه که هست، و آنگاه از گنبد زمان به پایین باز می گردد؛ تا بن ریشه هرآنچه که هست. هر داستانی که می گوییم یا می شنویم، شاخه ای دیگر را می رویاند بر این سند عظیم کهنسال پر شاخ و برگ خاندانمان.
بعضی هاتان اینجا بال به بال من بوده اید و در این سختی ها پرهاتان ریخته و استخوان هایتان تحلیل رفته. بعضی هاتان دیرتر آمده اید و پرسش هایی دارید. بعضی هاتان هم عزیزان تان را از دست داده اید، و چون از آن ها جدا بوده اید، تازه حالاست که باخبر می شوید. بیایید جلوتر. بیایید جلو، بیایید بالا، تا همه چیز را بشنوید.
اینطور شروع کنم که در سراسر سی و هشت بهار عمرم، و در سراسر سی و هشت زمستان عمرم، در سراسر دورانی که با گذر از نواحی پهناور مرکزی، بر فراز سواحل غربی، و اینجا بر فراز جلگه ها و جنگل های پهناور شمالی پرواز کرده ام، هیچگاه شاهد گرفتار شدن خانواده به چنین مصیبتی نبوده ام.