داستانی حماسی درباره ی شجاعت، خیانت و رقابت.
با ضرباهنگی سریع و کاملا جذاب.
داستانی با تأملاتی فلسفی درباره ی آزادی، رهبری و عواقب کارها.
یادتان بیاید هر بالی را که در این سفر طولانی زده شد، هر پری را، هر شاه پری را، خوش اقبالی ها و بداقبالی هایی را که عاقبت رساندندمان به این دو شاخه ی خاص؛ بر روی این شاخه خاص درخت داستانمان. نشسته بودیم میان درختانی وسط آدم آبادی درندشت. گریخته از آتش و اضطرابی که موج می زد در آن آدم دانی که در حال فرو ریختن بود... همگی مانده بودیم که چطور راه بیفتیم و کجا برویم.
گرگ و میش است، درست همان گرگ و میشی که در «آغاز آفرینش» بود: زمانی طولانی و ساکت و جادویی. دمی درنگ کرده میان روز و شب. «جغد آغاز آفرینش» با بال های باز، نرم و آرام، از دل جنگلی می گذرد به تاریکی مرگ و به ساکتی بارش آرام برف. شکار طولانی شبانه آغاز شده است.
کمتر چیزی از چشمان نارنجی نافذ جغد دور می ماند؛ دارد با نگاهش توده ی انبوه خاربن ها و شاخه ها را می کاود. چیزی تیره رنگ به سرعت میان دو صنوبر سربه آسمان ساییده می پرد و جغد تنها با تکانکی که به بال های راه راه خاکستری و سیاهش می دهد، تغییر مسیر می دهد و میان درختان می سرد.
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟