در میدان شاتله می خواست سوار مترو شود. درست زمان شلوغی مترو بود. نزدیک در خروجی واگن، چسبیده به هم ایستاده بودند. در هر ایستگاه مسافرانی تازه دوباره سوار می شدند. سرش را روی شانه ام گذاشت و با لبخندی گفت: هیچ کس تو این شلوغی نمی تواند پیدایمان کند.
برای اولین بار در زندگی از خودم مطمئن بودم. خجالت هایم، تردیدهایم، عادت به عذر خواهی کردن برای کوچکترین رفتارم، تحقیر کردن خودم و این که اغلب به جای خودم به دیگران حق می دادم، همه ی این ها از بین رفته بودند.
اصلا مهم نبود اسم او ژیزل است یا سوزان کرای و هیچ اهمیتی نداشت که قبلا زندانی بوده. اگر آن زمان هم با او آشنا می شدم، هر طور بود سعی می کردم ببینمش و وقتی با دامن و پلیور سیاهش جلوی من ایستاده بود، حتی اگر جنایت هم کرده بود، برایم اهمیتی نداشت.