سفر به اروپا را برای آینده دور پیش بینی کرده بودم. باید به یک منطقه کوهستانی پناه می بردیم؛ مثل تسن یا آنگادین. باید می رفتیم و توی کلبه بزرگی وسط یک باغ زندگی می کردیم. روی قفسه ، جایزه های اسکار ایون و دکتراهای افتخاری من از دانشگاه ییل و مکزیکو را قرار می دادیم. جلو خانه، ده تایی سگ نگهبان آلمانی می گذاشتیم که ملاقات کننده های احتمالی را گاز بگیرند وخودمان هیچ وقت کسی را نمی دیدیم. مثل زمان هرمیتاژ و ویلای دلگیر، روزهایمان را توی اتاق به بطالت می گذراندیم.
باید خم می شدم عقب و برای مبارزه با یک ضعف عمیق، خودم را جمع و جور می کردم و کم کم بازویم را روی سینه ام بر می گرداندم. رسیدن آن ها را با دوج ندیدم. منته اتومبیل را روبه روی هیئت داوران نگه داشته بود. چراغ های ماشین روشن بود. ناخوشی ام جایش را به یک جور سرخوشی داد و همه چیز را دقیق تر از مواقع عادی می دیدم. منته سه بار بوق زد. در چهره اعضای هیئت داوران، ذره ای بهت دیدم.
فوکی یر هم مشتاق به نظر می رسید. دانیل هاندریکس لبخند می زد، ولی به نظر زورکی بود. اصلا لبخند بود؟ نه، یک پوزخند یخ زده. آن ها از توی ماشین جنب نمی خوردند. منته چراغ ها را خاموش و روشن می کرد. چه نقشه ای داشت؟ برف پاک کن ها را هم کار انداخت. چهره ایون صیقلی و نفوذناپذیر بود. یک دفعه منته بیرون پرید. همهمه ای در هیئت داوران و تماشاگران شکل گرفت. این پرش به پیاده شدن او در «تمرین» جمعه هیچ شباهتی نداشت.