آن شب وقتی «ویلا» به حمام رفت تا دوش بگیرد، پهلوی راستش را نگاه کرد تا ببیند کبود شده یا نه، اما کبود نشده بود. وقتی به تختخواب رفت، سعی کرد تمام تلاشش را بکند و به چیزهای دیگری فکر کند تا خواب بد نبیند-به این که فردا چطور «درک» را سرگرم کند؛ به این که آیا پدر و مادرش از درک خوششان آمده یا نه-و این کار جواب داد، کم و بیش.
اما وسط خواب عمیقش ناگهان سقلمه ای در پهلویش احساس کرد و وقتی از خواب پرید، آنقدر قلبش وحشتناک تند می زد که حس کرد می تواند لرزش پتو را روی قلبش ببیند. او با انگشتانش دنبال جای سقلمه گشت و به نظرش رسید که واقعا کمی جایش درد می کند، اما شاید به خاطر انگولک کردن آن در حمام بود.
بعد از آن، مدتی طولانی بیدار ماند و به سقف زل زد و به صدای نفس کشیدن بلند خواهرش در آن سمت اتاق گوش داد.