پرالتهاب و ژرف، آکنده از زیبایی، رنج و اشتیاق.
یک مجموعه داستان کوتاه خیره کننده.
سرشار از کاراکترهایی ماندگار که از صفحه خارج می شوند و به ذهن و قلب شما راه می یابند.
اما ما به ندرت از جنگ حرف می زدیم. اگر هم حرفی به میان می آمد، با چنان ابهام کینه توزانه ای همراه بود که انگار مهم نبود هنگام حملات هوایی، در پناهگاه های گل آلود چمباتمه زده ایم، که پس از حمله اجسادی را دفن کرده ایم که پوست سوخته شان پر از سوراخ و ترکش بوده است، که از گرسنگی پوست کاساوا می خوردیم و شکم برآمده از سوء تغذیه ی کودکان را به نظاره می نشستیم. تنها چیز مهم انگار این بود که نجات یافته بودیم.
بار اولی که دزد به خانه مان زد، کار «اوسیتا» پسر همسایه مان بود که از پنجره ی اتاق غذاخوری بالا آمده بود و تلویزیون، ضبط و نوار ویدئوهای باران ارغوانی و تریلر را که پدرم از آمریکا آورده بود، برده بود. اما بار دوم کار برادرم «نامابیا» بود. خانه را طوری به هم ریخته بود که مثلا دزد آمده و طلاهای مادرم را برده است.
بعد راهش را گرفت و از در پشتی رفت و آن شب به خانه برنگشت. شب بعد هم خبری از او نشد. و حتی شب بعد. دو هفته بعد با حال نزار، در حالی که بوی آبجو می داد، برگشت و گریه کنان تقاضای بخشش کرد و گفت که طلاها را پیش کاسب های «هوسا» در «انیوگو» گرو گذاشته و همه ی پولی را که از آن ها گرفته، به باد داده است.
در این مطلب، نکاتی ارزشمند را درباره ی چگونگی نوشتن داستان های کوتاه خوب با هم می خوانیم
آیا فمینیسم، جنبشی افراطی است که بر سر مردان داد و فریاد می کند؟ یا جنبشی به دنبال برابری است؟ آیا اصلا به چنین جنبشی نیاز داریم؟