مامان همینطور که نگاه می کند، اشک می ریزد. می گوید: «آره. همه شان عین هم اند. همه آدم اند؛ درست عین خودمان.» می گوید: «موقع جنگ های مرزی و جنگ بر سر چراگاه ها، همین جا هم از این درگیری ها بوده؛ توی همین بوته زارها و زمین ها و قصرهایی که حالا جهانگردها سواره و پیاده به آن سر می زنند. اینجا هم کشت و کشتار و مرگ و وحشت بوده و اگر اوضاع و احوال مناسب باشد، اگر وحشی های بین خودمان را آزاد بگذاریم، باز پیش می آید.
وحشی ها همه جا هستند و منتظر فرصت اند. باید آن قسمت از وجودمان را که وحشی نیست، پرورش بدهیم. باید به فرشته ی درونمان کمک کنیم که بر دیو درونمان غلبه کند.
«آلیسون» را به خودش می چسباند و می گوید: «بدن هر کسی مثل بدن بچه است. مهم نیست چقدر بزرگ شده یا وانمود می کند که بزرگ شده. بدن نرم است. قشنگ است. آسیب می بیند. راحت می شود تهدیدش کرد. راحت می شود بهش آسیب زد. لطمه زدن و خون ریختن و استخوان شکستن و لت و پار کردن تقریبا مثل آب خوردن آسان است.» من و بچه را بغل می گیرد و می گوید: «محافظت کردن است که سخت تر و خیلی هم مهم تر است.»