شب شده. ستاره ای توی آسمون نیست. خیابون مه آلوده. شبنم های یخ زده می درخشن. دوست دارم فریاد بزنم: «قرار بود بهار بیاد. گمشو سرما!»
جغدی از سمت خونه ی آقای «مایرز» هوهو می کنه. دوباره هوهو می کنه و جغد دیگه ای جوابشو میده. جغد؛ حس نزدیکی خاصی با اونا دارم. حتی خونمو با اونا شریک شدم. زیر لب میگم: «شب بخیر جغدا. فردا داستانتونو می نویسم.»
این فهرست می تونه تا ابد ادامه داشته باشه. یا حداقل تا جایی که فهرست جاهای شگفت انگیز می تونه ادامه پیدا کنه. «مینا» به خاطر داشت وقتی بچه بود کارت پستال هایی از اون نقاط دریافت می کرد. پدربزرگش همیشه درحال مسافرت بود و «مینا» فقط چند بار اونو دیده بود.