رمانی جذاب درباره یک دوستی غیرمنتظره.
نکوداشتی از شجاعت، متفاوت بودن، و یافتن قهرمان درون.
با کاراکترهایی غنی و متمایز.
«ورجیل» گوشی را سر داد توی جیب لباس خوابش و به سمت صدای مامان بابا و برادرهایش راه افتاد که با هیچ صدایی اشتباه نمی شد؛ آن ها سحرخیز بودند، چون انگار تا ابد تمرین فوتبال داشتند. توی آشپزخانه، مامان و بابا آب پرتقال می خوردند و انرژیشان را تخلیه می کردند. «ورجیل» هم سعی می کرد از وسط آن همه هیجان خودش را رد کند تا شاید دستش به میوه یا تخم مرغ آبپزی چیزی برسد.
«ورجیل» جرأت نکرد چشم هایش را باز کند. کف پاهایش مثل بلوک سیمانی و ران هایش مثل کش شده بود. دهانش را هم آنقدر محکم به هم جفت کرد که فقط از راه بینی می توانست نفس بکشد! اما در واقع نفس نمی کشید؛ بیشتر نفسش را بیرون می داد. صدای نفس های تند و بی فایده اش که از بینی بیرون می زد، فضا را پر کرده بود. صدای تکان تکان ها بیشتر هم شد و فهمید که نمی تواند صدای خفاش باشد.
«ویرجیل» غرغرکنان چیزی شبیه سلام گفت. مامان و بابا و برادرهایش روی صندلی های پشت بلند، جلوی پیشخان آشپزخانه نشسته بودند. «لولا» هم پشت میز صبحانه نشسته بود و روزنامه می خواند.
این مدال توسط «انجمن خدمات کتابخانه ای برای کودکان» که بخشی از «انجمن کتابخانه های آمریکا» است به نویسنده ی خوش ایده ی سال گذشته اعطا می شود
بسیار خوب و جذاب
خوب بود من به شما پیشنهاد میکنم و جذاب هم بود