فرانک آلبوم را بست و آن را کنار خودش روی زمین گذاشت. گفت: «تمام شد! تمام آدم های تو این عکس ها مرده اند، جز مادرم.» گفتم: «خب، کی گرسنه است؟» ولی چیزی که در فکرم بود، این بود، پدرت چی؟ عکسش کو؟ عکسش اینجا نبود، چون هنوز زنده است؟ فرانک درباره ی قدرت اسرارآمیزش راست گفته بود؛ زیرا درست بعدش گفت: «مامانم عکس های بابام رو یک جای دیگه گذاشته؛ ولی می گه اون به خانواده ی ما تعلق نداره برای همین عکس هاش رو تو این آلبوم نمی گذاره.» «چون که بابات ن...» نتونستم جمله ام رو درست و سنجیده تمام کنم. «مرده؟ فکر نکنم. شاید؛ هیچ وقت ندیدمش.»