کریستی تیت گفت: «ریچل! این غرفه ها را ببین!» و آن ها را نشان داد و گفت: «چه نمایشگاهی می شود!» همه ی اهالی خیابان آن ها داشتند بیرون از خانه های شان غرفه برپا می کردند. همه چیز دیده می شد، از بازی گرفته تا چیزهای قدیمی و کیک های خوشمزه. از انتهای خیابان بوی خوش کباب می آمد و حسابی دهان دخترها را آب انداخته بود. ترافیک سنگین، راه را بسته بود و بیشتر مردم پیاده از نمایشگاه دیدن می کردند و لذت می بردند. ریچل واکر بهترین دوست کریستی، لبخندزنان گفت: «برپایی این نمایشگاه خیابانی فکر خیلی خوبی بود. کاشکی وقتی به خانه برگردم، در خیابان ما هم یکی از این نمایشگاه ها برپا شود.»
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟