کریستی تیت گفت: «ریچل! این غرفه ها را ببین!» و آن ها را نشان داد و گفت: «چه نمایشگاهی می شود!» همه ی اهالی خیابان آن ها داشتند بیرون از خانه های شان غرفه برپا می کردند. همه چیز دیده می شد، از بازی گرفته تا چیزهای قدیمی و کیک های خوشمزه. از انتهای خیابان بوی خوش کباب می آمد و حسابی دهان دخترها را آب انداخته بود. ترافیک سنگین، راه را بسته بود و بیشتر مردم پیاده از نمایشگاه دیدن می کردند و لذت می بردند. ریچل واکر بهترین دوست کریستی، لبخندزنان گفت: «برپایی این نمایشگاه خیابانی فکر خیلی خوبی بود. کاشکی وقتی به خانه برگردم، در خیابان ما هم یکی از این نمایشگاه ها برپا شود.»