کریستی تیت که از پنجره ی ماشین به آسمان آبی و آفتابی خیره شده بود، با خوشحالی گفت: «مادر! امروز چقدر قشنگ است! به نظرت در همه ی تعطیلات تابستان، هوا همین قدر عالی می ماند؟» خانم تیت با خنده گفت: «خوب، بیا دعا کنیم همین طور باشد. آب و هوای جزیره ی جادوی باران یادت می آید؟ هوا هر روز تغییر می کرد!» کریستی لبخند زد. در آخرین تعطیلات مدرسه، همراه پدر و مادرش به جزیره ی جادوی باران رفته بود و یک دوست جدید به اسم ریچل واکر پیدا کرده بود. دخترها بین خودشان رازی داشتند.
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟