دست های کریستی می لرزید؛ طوری که به سختی قاب گردنبندش را باز کرد. ملکه ی پریان به او و ریچل گردنبند قاب داری داده بود که قابش پر از گرده ی جادویی پریان بود. با دست های لرزان کمی از گرده را روی خودش پاشید. کمی بعد، حس آشنای مورمور شدن را تجربه کرد و بعد از آن کوچک و کوچک تر شد تا به اندازه ی استورم درآمد. بال هایش را تکانی داد و به هوا پرید. پری بودن واقعا بامزه بود! اما ریچل که هاج و واج مانده بود، با نگرانی گفت: «گردنبندم نیست.»
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟