کریستی تیت از رختخوابش بیرون آمد، مشغول لباس پوشیدن شد و به دوستش ریچل گفت: «بیدار شو خوابالو!» ریچل واکر روی تخت کوچکی خوابیده بود که در اتاق کریستی برایش گذاشته بودند. چند روزی بود که ریچل پیش دوستش کریستی مانده بود که با مادر و پدرش در دهکده ی ودربری زندگی می کرد. گیج و خواب آلود غلتی زد و چشم هایش را باز کرد. به کریستی گفت: «داشتم خواب می دیدم که به سرزمین پریان برگشته ایم. هوا حسابی قاطی پاتی شده بود. یک دقیقه آفتابی می شد و یک دقیقه برفی، دودل هم سعی می کرد اوضاع را درست کند.»
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟