آن روز، یک روز آفتابی و دوست داشتنی بود و آقا و خانم تیت تصمیم گرفته بودند در باغ کوچک خانه شان ناهار بخورند. تا کریستی و بهترین دوستش، ریچل واکر سر غذا آمدند، خانم تیت آهی کشید و گفت: «امروز صبح خیال می کردم باید یک چیز دیگر از شیرینی فروشی بخرم، ولی هر چه فکر کردم، یادم نیامد. تافی های مادربزرگ! قول داده بودم بخرم و امروز عصر برایش ببرم.» کریستی گفت: «مادر! نگران نباش. بعد از ناهار من و ریچل به شیرینی فروشی می رویم و برایش تافی می خریم.» بعد به ریچل نگاه کرد و پرسید: «قبول است؟»
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟