جمعه، نوزدهم ماه می، روز پرمشغله ای بود. صبح یک بلیط شرط بندی جعلی از مردی یک دست در آرایشگاهی درخیابان بیست و سوم غربی خریدم، و عصر در خانه تماسی داشتم از طرف وکیلی که می گفت به تازگی سیصد و هفده هزار دلار از دایی «مت» به ارث برده ام. تا حالا اسم دایی «مت» به گوشم نخورده بود.
در آپارتمان ما، آقای گرانت در طبقه او، ویک افسر بازنشسته نیروی هوایی به نام ویلکینز در طبقه دوم ساکن بودند، و من هم در طبقه سوم زندگی می کردم. هر سه مجرد، ساکت ویکجانشین بودیم، و سر وصداهای بلند و مزاحم نداشتیم.
او سر بزرگی دارد، با توده ضخیم مو و سبیل پرپشت مشکی. وقتی که سرش را به علامت تأیید پایین می انداخت، آنقدر نگاه حاکمیت طلبی داشت که ایمان می آوردید به حقیقت ابدی پی برده است.