دست کرد زیر کتش و حسابی آنجا را گشت. چند لحظه بعد یک قلم موی دسته بلند طلایی و براق توی دستش بود … مهتاب گفت: «اسمش چیه؟» آقای بلوط چیان چشم هایش را تنگ کرد و گفت: «اسم کی؟» مهتاب گفت: «اسم همون دوستم که می گید این رو برام فرستاده.»- آهان! اسم آن دوست را می گویید!مهتاب ذوق زده گفت: «اسمش بهدونه نیست؟ آخه اون هم مثل شما یه سنجابه!»آقای بلوط چیان یک دفعه کلافه شد، دست به پیشانی اش کشید و عرقش را پاک کرد:- ای وای! چقدر هوا گرم و طاقت فرسا چده. می چود لطفا برای من یک لیوان چربت خن...
کتاب وزوزه جادو، مسافر ایستگاه سه و نیم