اولش فقط سکوت بود و تاریکی. اما بعد، کم کم زمزمه هایی شنید. زمزمه ها او را دعوت می کردند که به آن ها بپیوندد.سوگل حواسش جمع بود و می دانست که قرار نیست به کسی یا چیزی بپیوندد. او فقط باید از این مه عبور می کرد و سمت دیگرش به ماکارا و نگهبان دشت و نون قندی می رسید. اولش توی مه یک عالمه درخت پر برگ دید و بعد بین درخت ها و شاخه هایشان سایه هایی دید که کمرنگ تر از درخت ها بودند. سایه ها شکل های مختلفی داشتند. بعضی هایشان شبیه آدم ها یا دیگر حیوانات بودند و بعضی ها هم شبیه موجودات دیگری که نمی شن...
کتاب چشم شب