پرتره ای پیچیده از مردی که در محله زادگاهش ریشه دارد اما به جهانی وسیع تر و در حال جنگ کشانده می شود.
رعب انگیز، حتی هشداردهنده، از ابتدا تا انتها. اما همچنان داستانی با نثری زیبا درباره عشقی از دست رفته.
داستانی عمیقا تکان دهنده درباره شجاعت و وفاداری.
کشیش که کارش را تمام کرده بود، مثل بازیگری که از بازی فارغ شده، آسوده خاطر بود. نور باران خورده ای که از در بزرگ کلیسا به داخل ایوان می تابید، انگار نور صفا و امید بود. «مای» ناگهان رفت، چنان سریع که وقتی قدم در خیابان باریک گذاشتم، اثری از او نبود.
ولی کمی پایین تر، کنار کلیسای قدیمی، تور سرش همچون تار عنکبوتی که از عمارت خدا پاکش کرده باشند، روی زمین افتاده و معلوم بود آن را از روی سرش کشیده و دور انداخته. باران شدیدی می بارید و من بارانی به تن نداشتم، ولی از ذهنم گذشت اگر گذر «باترمیلک» را دوان دوان طی کنم، ممکن است به او برسم.
وقتی سر نبش رسیدم و داخل خیابان «سنت آگوستین» پیچیدم، دخترکی را دیدم که آنجا ایستاده بود و به کف دستش نگاه می کرد. چشمم در کف دست دخترک به حلقه ای طلایی افتاد، حلقه عروسی «مای». حدود پنجاه متر جلوتر، «مای» را دیدم که همچون روحی زیر باران سیل آسا به سمت رودخانه می دوید.
محمد حسین