هر روز به عکس ساعت نگاه می کنم؛ گویی زائری هستم و به یک شیء مقدس نظر می افکنم. در خاطرم تصویر مچ دست پدرم مجسم می شود و نگاهش که بر صفحه ی آن می نشست. این حالت که صورت پدر در حال بررسی زمان، بر ساعت مچی اش باشد، نخستین تصویری است که از این مرد وقت شناس در ذهن مجسم می گردد. برای او، وقت شناس بودن یک ضرورت اخلاقی محسوب می شد.
در آن سال ها انگار او از ما فاصله داشت و مادر بود که گرمابخش نیازهای عاطفیمان می شد. مادر در دسترس بود و پدر در اتاق کارش مشغول نوشتن آمار و بلندبلند فکر کردن و با خود حرف زدن. در آن دوران افتخار من به او خیلی مبهم و کم رنگ بود.
آن روز پدر تا ساعت را گرفت به دست کرد و این باعث شگفتی ما شد، چراکه بارها شده بود که ما برایش چیزهایی می خریدیم که هیچ وقت استفاده نمی کرد، چون طبق گفته ی خودش مثلا پیراهنی که از سال 1970 داشت یا کفش هایی که در سال 1985 خریده بود، هنوز کاملا سالم و عالی بودند.