در آن زمان بیست وپنج ساله بودم. چنان که می بینید، مدت ها از آن روزها گذشته است. من تازه آزادی و استقلالی به دست آورده بودم و سفری به خارج کردم ولی نه برای « اتمام پرورش خود، » چنان که آن وقت ها می گفتند، بلکه برای تماشای ملک خدا. جوانی بودم تندرست و دلخوش، پولم به ته نمی کشید، غم و غصه ای هنوز به سراغم نیامده بود، بی اعتنا به همه چیز، هر چه می خواستم می کردم؛ خلاصه، در رشد و نمو بودم. اما آن وقت ها هیچ این فکر به سرم نمی افتاد که انسان رستنی نیست و نمی تواند دیرزمانی در رشد و نمو باشد. خوراک نوجوانی شیرینی زرین است و می پندارد که این همانا نان ضروری روزانه است، اما زمانی می رسد که از نان بیات هم نمی گذرد. ولی از بحث در این باره چه فایده. بی هیچ هدف و نقشه ی خاصی سیر می کردم، هر جا که خوشم می آمد می ماندم و همین که هوس دیدن اشخاص نویی، اشخاص نو و نادیده، به سرم می افتاد از آنجا به جای دیگر می رفتم. تنها دیدن اشخاص نادیده برایم جالب بود. از تماشای بناهای کنجکاوی انگیز و مجموعه های آثار قدیمی بدم می آمد. تنها دیدن نوکر و پیشخدمت احساس دلتنگی و خشم در من ایجاد کرد. در « سرداب سبز » شهر درسدن نزدیک بود دیوانه بشوم. طبیعت در من اثر فوق العاده ای داشت، اما زیبایی آن را که همه در کوه های سربه آسمان کشیده و صخره ها و آبشارها می دانند دوست نداشتم. نمی خواستم که طبیعت مرا پایبند خود کند و مانعم باشد. در عوض، مردم، مردم زنده و سیما و سخن و رفتار و خنده ی آن ها، چیزی بود که بی آن زندگی ام رونقی نداشت. در میان مردم همیشه گشاده دلی و خوشی بخصوصی داشتم. خوش بودم که هر جا دیگران می روند من هم با آن ها بروم، هر وقت فریاد می کشند من هم فریاد برآورم و در عین حال دوست داشتم که تماشاگر فریادشان باشم. دیدار مردم برایم
نویسندگان پرتعدادی در «ادبیات روسیه» ظهور کرده اند که ایده های ژرف، آثار ادبی و توانایی آن ها در داستان سرایی در طول زمان طنین انداز بوده است.
رمان «پدران و پسران» نام «تورگنیف» را در کنار برترین نویسندگان روسیه در قرن نوزدهم قرار داد.
اگر همیشه با دیده ی شک و تردید به رمان های عاشقانه و طرفداران آن نگریسته اید و علت محبوب بودن این ژانر، کنجکاوی تان را برانگیخته است، با این مقاله همراه شوید
این کتاب را وقتی چهارده پانزده ساله بودم خواندم، طوری در عمق جانم نفوذ کرد که هنوز در پنجاه و چهارسالگی شیرینی و لذت خواندنش را حس میکنم، از داستانها و ماجرایشان چیز زیادی بخاطر نمیآورم فقط میدانم که تاثیر عمیقی روی من گذاشتند بخصوص داستان آبهای بهاری... حسش هنوز با من است با اینکه داستان تقریبا فراموشم شده...
حقیقتا هنوز مطمئن نیستم در مورد این سه داستان چه احساسی دارم اما از یک چیز مطمئنم و اون هم اینه که به نظرم در حد و اندازهی آوازهی خالق پدران و پسران نبودن