دکتر «لوپز» رو کرد به «جیک». «تو سفیر تبلیغاتی فوق العاده ای برای مدارس دولتی بودی «جیک». خیلی ازت ناامید شدم.» «جیک» اعتراض کرد: «نمی دونم از چی حرف می زنین! من چیزی ندزدیدم!» «به جز این!» این را افسر پلیسی گفت که از اتاق «جیک» بیرون آمده بود و توی دست هایش یک دفترچه ی آبی رنگ بود.
افسر پلیس گفت: «این ها رو هم توی کشوی میزش پیدا کردیم. روش های تقلب در تقریبا شصت تا بازی کامپیوتری. ظاهرا تقلب کردن برای «جیک» کوچولومون بازیه.» مامان «جیک» که به جای حس افتخار، اشک توی چشم هایش حلقه زده بود، گفت: «تو همچین کاری کردی جیک؟»
سرش را به نشانه ی تأسف تکان داد و راهش را کشید و رفت. دکتر «لوپز» گفت: «جیک مک کوید!» لحن صدایش مثل یک قاضی بود که می خواهد حکم اعدام را اعلام کند. «شما از تیم مدرسه ی متوسطه ی «ریور ویو» اخراجی. یک هفته هم از مدرسه تعلیق میشی.»