نفهمید چه می کند؟ عصبی و دستپاچه دو بار پشت سر هم می گوید:
-ببخشید، ببخشید.
به داخل خانه می رود.
خورشید گیج و سردرگم می ماند. عزیز امیربهادر است؟ لبخند می زند. خدا همین نزدیکی هاست. حسش می کند. یک نفر چه ها که نمی تواند با قلب و احساست بکند! می تواند هم دلیل حال خوشت باشد و هم حال ناخوشت. تو که هستی که خورشید با تو طلوع و غروب را تجربه می کند؟
دستش را روی گردنبند اوپال دور گردنش می گذارد. اوپالی که هر بار مهر امیربهادر به اوج می رسد، دمایش نامتعادل بالا می رفت. اصلا همه رنگ می شد و می درخشید.
قطره اشکی با یادآوری «عزیزم» گفتن و آغوش امیربهادر پایین می ریزد. واقعا امیربهادر دوباره درگیر حس آن روزها شده؟ خواب است یا بیدار؟