تصویری بی پرده از رنج های زندانیان در «آشویتس».
داستانی فراموش نشدنی درباره قدرت، بقا، و دوستی.
این اثر، تم هایی جهان شمول را ارائه می کند.
«رز» قصه هایی می گفت که در آن زندگی جریان داشت. من بهتر می دانم. کار کردن یعنی زندگی. هر چه که «مارتا» می گفت که انجام بدهم، می گفتم من می توانم. هر چقدر زمان کمی به من می داد، هر چقدر مشتری ایراد می گرفت، باز هم او را مأیوس نمی کردم. در عوض دستخوش می گرفتم، نان اضافه، سیگار و گاهی تکه ای گوشت.
کلی چیز یاد گرفتم، حتی با نگاه کردن یا کمک کردن به دوخت لباس شب. سایر دوزنده ها هم دیگر مثل روز اول برایم غیر قابل تحمل نبودند. برای یاد دادن مهارت و دانش خود، بخل نمی ورزیدند. کم کم با قصه زندگی تک تک آن ها آشنا شدم. قصه زندگی واقعیشان قبل از ورود به «برچ وود».
مثلا «فرانسین» قبل از آمدن به اینجا در یک کارگاه صنعتی بزرگ کار می کرده و قدرت جسمانی او به واسطه انجام کارهای سنگین، به دست آمده است. برای «فرانسین»، نشستن توی یک خیاط خانه کوچک و دوختن چیزهای مختلف در هفته مثل افتادن توی تنگ ماهی بود. او هیچ وقت به وضعیت توالت های «برچ وود» عادت نکرد. بابت به قول خودش، سوتی هایی که توی کار می دادم، از من باج های ریز می گرفت.