حرف های زن را می شنید و نمی شنید. صدایش نرم و آرام بود. مثل صدای یک پرنده ی آزاد در باد. در صدای نم نم باران می پیچید و او به این فکر می کرد که اگر یکبار دیگر بیفتد، حتما میمیرد. نباید میمیرد. هنوز خیلی کار داشت. هنوز کارش تمام نشده بود. بخش های مهمی باقی مانده بود. هنوز وقت مردن نبود. الان نباید ستاره می شد!