پیرمرد رسا و بلند از سین می گوید. سین مردی قوی و شکارچی به نام بود. او بزرگ ترین شکارچی ماموت به حساب می آمد. سین ماموت ها را می کشت تا فرزندانش را نکشد. نکند این سین همان من باشد. چیزهایی به خاطرم می آید، از آن شب هولناک. آری همان شب که سلاح من همین نیزه ای بود که اینک در کنار استخوان هایم به جا مانده است، من مردی هستم تنها، در شبی هولناک، که حتی حق ترسیدن هم ندارم. مردی در شب هولناک، در جنگلی وهم انگیز، با سلاحی در دست که از استخوان ساخته شده است. پشت درخت های پرپشت کمین کرده است. ناگهان از پشت درخت به سمت ماموتی که نعره کشان به سمت او می دود حمله می کند و با نیزه درست به زیر شکم ماموت می زند. ماموت نعره می کشد و چون کوهی به زمین می افتد. سین نیزه را در هوا می چرخاند و فریاد شادمانه سر می دهد. من همین سینم. من شکارچی ماموت، قهرمان قبیله ام. همان کسی هستم که ماموت ها را می کشم تا فرزندانم را نکشد.