بارها در طبیعت گریسته ام؛ پای راش ها و اشن ها و صنوبرها و گاه بر فراز تخته سنگی در کوهستان یا سوار قایقی بر پهنه دریا ...
آتش چوب ها را می خورد و من، خیره به شراره های سرخ آن، در این نیمچه غار نمور، باز اشک می ریزم، نه برای آن دختر روستایی که در تنور تعصب پدر افتاده بود و انگار قسمت من بود که در اولین کلاس کالبدشکافی پیکر جزغاله اش را واکاوی کنم و نه برای زن همسایه مان که وقتی پرویز شبی مست از کاباره برگشت او را به باد کتک گرفته بود و زن جوان و احساساتی با نفت خودش را در حمام به آتش کشیده بود ... سوختن در آتش! پوستت باید بوسه بزند به رقص آتش تا بفهمی سوختن را.