مرسیه گفت: تو هیچ وقت ارتباط ها را نمی بینی. وقتی نگران کیستت هستی به زخم های ناسور فکر کن و وقتی که تنت به خاطر زخم های ناسورت می لرزد، یک کم به زخم های کوفتی فکر کن.
سیستم سزاوار آن چیزی است که بعضی ها بهش می گویند خوشبختی. مثلا یک نفر را فرض کن که هیچ درد و رنجی ندارد، نه جسمی و نه هیچ جور دیگرش. چطور خودش را معالجه می کند؟ ساده است. با فکر کردن به هیچ چیز. این طوری در هر شرایطی طبیعت ما را به لبخند زدن، اگر نه به خندیدن، دعوت می کند.
او در پایان گفت، من مرسیه هستم، تنها، بیمار، در سرما، پیر، نیمه دیوانه و بدون هیچ راه پس و پیش. او با حسی از نوستالژی، نگاهی مختصر به آسمان هولناک و زمین نفرت انگیز انداخت.