قسمت هایی از کتاب رویاها و هنوز هم رویاها (لذت متن)
طاهره خندید. آن قدر خندید که تمام صورتش قرمز شد. گفتم: «چرا می خندی؟» گفت: «پسر، طاهره روی بدنش از نوک پا تا فرق سر از زخم پوشیده شده، حالا این برش مرد عوضی روی پوستم نمی تواند مرا بدحال کند!» هردوی ما زخم خورده، هردوی ما در یک زندگی دوزخی گرفتار بودیم، بال می خواستیم برای پرواز...