« تام » به کوچه باریک خونه اش رسیده بود. هوا تاریک بود و کوچه پر بود از مردهایی که دور هم جمع شده بودن و داشتن در مورد انتخابات صحبت می کردن. انتهای کوچه به دریا می رسید و بوی غذا فضا رو پر کرده بود. تام وارد ساختمون شد و از پله ها بالا رفت. از توی کوچه صدای ( ماما مئوسی ) می اومد که با پیرزن های همسایه حرف می زدن و از خونه های کناری و روبرویی صدای گریه و بازی بچه ها و زن و مردهایی که باهم حرف می زدن به گوش می رسید. گویی که پنجره خونه هاشون توی راه پله باز شده بود. خونه ای که تام توش زندگی می کرد سکنه زیادی داشت، بزرگ و پر سر و صدا بود و به هم ریخته؛ ولی تام از اونجا خوشش میومد. اون ساختمون پر بود از زندگی رنگ، صدا و مردمی که تام همیشه دوست داشت ازشون نقاشی بکشه و...