یک بار در شش یا هفت سالگی گم شدم. حواسم پرت شد و ناگهان متوجه شدم پدرومادرم را نمی بینم. ترسیده بودم. فوری راه برگشتن به خانه را پیدا کردم و قبل پدرومادرم به خانه رسیدم. پدرومادرم ناامیدانه دنبالم می گشتند اما من فکر می کردم آن ها گم شده اند. فکر می کردم من راه برگشتن به خانه را بلدم، آن ها بلد نیستند. کمی بعد مادرم عصبانی و با چشمانی که هنوز از گریه ورم داشت به من گفت «از یه راه دیگه رفتی.»