خدایا با من مهربان باش؛ حداقل تا وقتی که بفهمم چه هستم.
خوانیتو خیره شده بود و با انگشت هایش کارد بلندی را که از کمرش آویزان بود، لمس می کرد، اما روماس فقط خندید و به طرف جوزف برگشت و با لحنی تحقیرآمیز گفت: «خوانیتو به خودش می گوید که بالاخره یک روز با این کارد یک نفر را خواهم کشت، همین طوری به خودش مغرور است اما خوب می داند که جراتش را ندارد و همین امر باعث می شود که زیاد به خودش نبالد.» بعد رو به خوانیتو کرد: «برو یک تکه چوب بردار تیز کن و بیا و غذایت را بخور، بعدا می توانی درباره ی کاستیلی بودن صحبت کنی، خاطر جمع باش که هیچ کس تو را نمی شناسد.»
آقای وین، او دروغ می گوید. حرف هایش همه دروغ است و اگر این دروغ را باور کنی یک دروغ دیگر خواهد گفت. یک هفته بعد هم پسرعموی ملکه ی اسپانیا خواهد شد. این جا خوانیتو یک ارابه ران است، یکی از آن ارابه ران های حسابی ولی من نمی توانم شاهزاده بودنش را تحمل کنم.