داستانی دلهره آور و مبهم درباره ی آرزو و کنترل.
رمانی کوتاه اما رضایت بخش.
اوتس در اوج توانایی های خود.
وقتی مقابل ویترین مغازه ی پامچال ایستاد به تماشا، صدای غیرمنتظره ای زیر گوشش گفت: «اگه می تونستی به آرزوت برسی، کدوم را انتخاب می کردی؟» آنچه در ذهنش ماند «آرزویت» بود. «به آرزویت برسی»، درست مثل چیزی در یک قصه ی پریان.
زمان، دشمن عاشقان است. دشمنی حتی بدتر از نور آشکارکننده ی روز.
اگر این یک جور دلبری بود، که اینطور هم به نظر می رسید، شبیه هیچ کدام از دلبری هایی نبود که کاتیا می شناخت: با مردی آنقدر مسن که می توانست پدربزرگش باشد.
این دسته از کتاب ها، ضربان قلب مخاطب را به بازی می گیرند و هیجان و احساس ورود به دنیایی جدید را برای او به ارمغان می آورند.
خیلی ساده و بی مقدمه تموم شد.....انتظار تموم شدن بهتری داشتم