شاید نبض ها گاهی نزنند. آهسته دکمه های پیراهنش را باز می کنم. گوشم را به سمت قلب می برم و به سکوتش گوش میدهم. صدای قلبش شبیه صدای گوش ماهی هاست؛ صدای دریا دارد. گوشم را به سمت مرجانی قفسه سینه اش می چسبانم و با هم چیزی به جز صدای امواج، در یک روز گرم تابستانی نمی شنوم. موج ها با هر برخورد به ساحل تکرار می کنند :« پدرت مرده است. پدرت مرده است.پدرت مرده است.»
عالیه این کتاب
یکی از بهترین کتابهایی که تا بحال ازنویسندههای ایرانی خوندم 👌