کاسردار خوب می داند چگونه باید آن ها را غافل گیر کند. مکان مناسبی می یابد و سنگر می گیرد. می نشیند و پای راستش را خم می کند و برنو را می نشاند روی زانوی چپش؛ نفس را در سینه حبس می کند. انگشتش روی ماشه ثابت می ماند. تمام جانش را می کند چشم و آن را می دوزد به سواری که پایین تنگه جلوتر از همه سرخوشانه گله ها را پیش می راند و دزدانه اطرافش را می پاید. کاسردار زیر لب وردی می خواند و ماشه را می چکاند. صدای شلیک برنو می پیچد توی کوه، تیر بر سینه ی سوار می نشیند و او را از روی اسب کله پا می کند. برای لحظه ای وحشت همه را فرا می گیرد...
کتاب در پناه زاگرس