زنی وقتی بال چادرش را به دندان گرفته دستش بند است، دربند نگه داشتن چیزی که پناه چادرش نهاده تا نهان باشد از چشم خانه ای و خانه ای که پشت دیوارش دوتا پسربچه هی سرک می کشند توی کوچه و باز برمی گردند تا خود را بچسبانند به سینه ی دیوار که پیدا نباشد از آن سوی جاده ای که زن از باری سبزی پیاده که نه انداخته شد بیرون، به جستجوی راز هراسانی اش که هر بار دلواپس وامی گشت دورتادورش را می پایید، راه افتاده اند پشت سرش و حالا که بادپیچی در میانه ی کوچه افتاده به پیچاندن سیاهی چادرش به پا و کمر، زن در پهلو می پیچد و ریگزار باد چشمانش را کور می کند و شریدن چادر از روی موها را نمی بیند تا پیدا و ناپیدای چشمان تنگ شده ی پسربچه ها شود؛ شلال چادری و وزیدن مویی در باد.